تبریک عید 1394
بسمه تعالی
با سلام خدمت خوانندگان محترم این وبلاگ وعزیزانی که در طول سال با نظرات وبلاگ حقیررا همراهی کرده اند(ضمنا اگر برحسب فراموشی به نظری پاسخ نداده ام عذرمی خواهم)...
وتبریک پیشاپیش عیدنوروز به همگی شما وخانواده های محترمتان آرزودارم تمام روزهای سال 1394 برای شما وهمه ایرانیها ومسلمانان عالم بابرکت باشد وبا سلامتی وخوشی سال 93 را پشت سر بگذارید.
در ایامی که به روایتی چهارم فروردین آن ، شهادت صدیقه طاهره فاطمه زهرا(س)مادرسادات است شعری را از حاج منصور ارضی در ذیل می آورم:
نوروز اگر وقت دیدار است مردم
امسال بر داغی گرفتار است مردم
حرمت نگه دارید پای سفره عید
چون مهدی زهرا عزادار است مردم
ولازم دانستم از ولی نعمتهای این مملکت، شهدا یاد کنم که شیرین ترین متاع دنیوی خود یعنی جانشان را در راه آسایش وعزت ما واین مملکت فداکردند...روحشان شاد....
در ادامه گوشه ای از زندگی نامه شهید دکترمصطفی چمران(ره که من عاشق این شهید وهمه شهدای اسلام هستم!)برای شما می آورم:
مصطفی به روایت همسرش غاده:
اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: غاده! شما میدانید با چه کسی ازدواج کردهاید؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کردهاید. خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده، باید قدرش را بدانید. من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: من قدرش را میدانم. و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما میبینید، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش. این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار. و خیلی افسوس میخورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمیکنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیش میدانند و فقیر و بیکس بودنش. امام موسی میگفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید.
من آن وقت نمیفهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی میافتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا میکرد.
اولین باری که امام موسی مرا بعد از ازدواج با مصطفی در لبنان دید، خواست تنها با من صحبت کند. گفت: غاده! شما میدانید با چه کسی ازدواج کردهاید؟ شما با مردی خیلی بزرگ ازدواج کردهاید. خدا به شما بزرگترین چیز را در عالم داده، باید قدرش را بدانید. من از حرف آقای صدر تعجب کردم. گفتم: من قدرش را میدانم. و شروع کردم از اخلاق مصطفی گفتن. آقای صدر حرف من را قطع کرد و یک جمله به من گفت: این خلق و خوی مصطفی که شما میبینید، تراوش باطن او است و نشستن حقیقت سیرو سلوک در کانون دلش. این همه معاشرت و رفت و آمد مصطفی با ما ودیگران تنازل از مقام معنوی اوست به عالم صورت و اعتبار. و خیلی افسوس میخورد کسانی که اطراف ما هستند درک نمیکنند، تواضع مصطفی را از ناتوانیش میدانند و فقیر و بیکس بودنش. امام موسی میگفت: من انتظار دارم شما این مسائل را درک کنید. یادم هست اسرائیل به جنوب حمله کرده بود و مدرسه جبل عامل در واقع پایگاه مصطفی بود. مردم جنوب را ترک کرده بودند. حتی خیلی از جوانان سازمان امل عصبانی بودند، میگفتند: ما نمیتوانیم با اسرائیل بجنگیم. ما نه قدرت مادی داریم نه مهمات. برای ما جز مرگ چیزی نیست. شما چطور ما را اینجا گذاشتهاید؟ مصطفی میگفت: من به کسی نمیگویم اینجا بماند. هر کسی میخواهد، برود خودش را نجات بدهد. من جز با تکیه بر خدا و رضا به تقدیر او اینجا نماندهام. تا بتوانم، میجنگم و از این پایگاه دفاع میکنم، ولی کسی را هم مجبور نمیکنم بماند. آنقدر این حرفها را با طمأنینه میزد که من فکر کردم لابد کمکی در راه است و مصطفی به کسی یا جایی تکیه دارد. گفتم: مصطفی چی شده؟ او انگار محو این زیبایی بود به من گفت: نگاه کن چه زیبا است! و شروع کرد به شرح، و جملاتی که استفاده میکرد به زیبایی خود این منظره بود. من خیلی عصبانی شدم، گفتم: مصطفی، آن طرف شهر را نگاه کن. تو چی داری میگویی؟ مردم بدبخت شهرشان را ول کردند، عدهای در پناهگاهها نشستهاند و شما همه اینها را زیبا میبینید؟ چرا آن طرف شهر را نگاه نمیکنید؟ به چی دارید خودتان را مشغول میکنید؟ در وقتی که مردم همه چیزشان را از دست دادهاند وخیلی خون ریخته، شما به من میگوئید نگاه کنید چه زیباست!؟ حتی وقتی توپها میآمد و در آسمان منفجر میشد او میگفت: ببین چه زیباست! این همه که گفتم مصطفی خندید و با همان سکینه، همانطور که تکیه داده بود، گفت: این طور که شما جلال میبینید سعی کن در عین جلال جمال ببینی. اینها که میبینید شهید دادهاند، زندگیشان از بین رفته، دارید از زاویه جلال نگاه میکنید.
من آن وقت نمیفهمیدم، اما به تدریج اتفاقاتی میافتاد که مصطفی را بیشتر برای من آشنا میکرد.
مصطفی کمی دیگر برای بچهها صحبت کرد و رفت به اتاقی که خانه ما در موسسه بود. موسسه جایی در بلندی و مشرف به شهر صور بود. به دنبال مصطفی رفتم ودیدم کنار پنجره به دیوار تکیه داده و بیرون را تماشا میکند. غروب آفتاب بود، خورشید در حال فرورفتن توی دریا، آسمان قرمزی گرفته و نور آفتاب روی موج دریا بازی میکرد، خیلی منظره زیبایی بود. دیدم مصطفی به این منظره نگاه میکرد و گریه میکرد خیلی گریه میکرد، نه فقط اشک، صدای آهسته گریهاش را هم میشنیدم. من فکر کردم او بعد از اینکه با بچهها با آن حال صحبت کرد و آمد، واقعاً میدید ما نزدیک مرگ هستیم و دارد گریه میکند.
این همه اتفاقات که افتاده، عین رحمت خدا برای آنها است که قلبشان متوجه خدا بشود. بعضی از دردها کثیف است ولی دردهایی که برای خداست خیلی زیباست. برای من این عجیب بود که مصطفی که در وسط بمباران خم به ابرویش نمیآورد، در مقابل این زیبایی که از خدا میدید اشکش سرازیر میشد. در وسط مرگ متوجه قدرت خدا و زیبایی غروب بود. و اصلاً او از مرگ ترسی نداشت. در نوشتههایش هست که: من به ملکه مرگ حمله میکنم تا اورا در آغوش بگیرم و او از من فرار میکند. بالاترین لذت، لذت مرگ و قربانی شدن برای خدا است. هیچ وقت نشد با محافظ جایی برود. میگفتم: خب حالا که محافظ نمیبرید، من میآیم و محافظ شما میشوم. کلاشینکف را آماده میگذارم، اگر کسی خواست به تو حمله کند تیراندازی میکنم. میگفت: نه! محافظ من خدااست. نه من، نه شما، نه هزار محافظ اگر تقدیر خدا تعلق بگیرد برچیزی نمیتوانید آن را تغییر دهید. در لبنان این طور بود و وقتی به ایران اهواز و کردستان آمدیم هم.
یاد حرف امام موسی افتادم شما با مرد بزرگی ازدواج کردهاید. خدا بزرگترین چیز در عالم را به شما داده. خودش هم همیشه فکر میکرد بزرگترین سعادت برای یک انسان این است که با یک روح بزرگ در زندگیش برخورد کند، اما انگار رسم خلقت این است که بزرگترین سعادتها بزرگترین رنجها هم در خودشان داشته باشند....